رستاخیز

رمز ماندن همین بود...

رستاخیز

رمز ماندن همین بود...

توضیح: روزگار بعضی ها را با خود برد و برخی در انتظار رفتن اند...اما بعضی هم خلاف عادت، ماندند و ماندند و ماندند...همانها که مردند،قبل از مردن...و در زمان حیات مادی، رستاخیز خود را خود رقم زدند و رمز ماندن شان همین بود...پس از رستاخیز، حیات، جاودانه میشود... {ضیاءالدین.ح}

پیام های کوتاه

تولید ملی حمایت از کار و سرمایه ایرانی

۴ مطلب با موضوع «زندگی :: شرح حال» ثبت شده است

نوروز از نو

۰۳
فروردين
للحق
مدتها بود از این مدل تصمیم‌ها نگرفته بودم. حالا سال جدید انگار جنبشی به تنم انداخته تا شروع کنم به دوباره نوشتن. شاید اینجا دیگر کسی رفت و آمد نداشته باشد حتی ولی حداقل برای قلم خودم هم که شده باید بنویسم.

به هر حال تصمیم گرفته‌ام دوباره بنویسم.
نقطه.
  • ضیاءالدین

حبط هارد

۱۵
دی
می گویند وقتی نامه عمل شخص را به او نشان می دهند، ناگهان می بیند آنچه انجام داده از بین رفته و هیچ عمل نیکی برایش باقی نمانده است؛
این را من این روزهای اخیر، به خوبی درک کردم:
وقتی یک ترابایت اطلاعاتت را که فایلهای تولیدی ات بوده، کسی با سهل انگاری، به باد فنا بسپارد؛ اولش گرمی و نمی دانی چه به سرت آمده؛ اما وقتی ناشر تماس میگیرد و می گوید اصلاحات فلان جای کتاب این هاست، آن وقت است که تازه می فهمی حبط عمل یعنی چه؟
وقتی یادت می آید فیلمهایی را که تمام این یکی دو سال تدوین کرده ای همراه با فایل پروژه اش در این نامه عمل بوده و پاک شده می فهمی حبط عمل یعنی چه؟
وقتی گزارش ها و مقالات و مصاحبه هایی که تمام این مدت انجام داده ای و بعضی را در نشریات کار کرده اند و برخی هم هنوز ارسال نشده بود، توی هارت بوده می فهمی حبط عمل یعنی چه؟
حبط عمل به واقع یکی از وحشتناک ترین لحظات قبر و قیامت است حکماً!
وقتی آدم چشمش را باز کند و ببیند که باغی که ساخته بود، همه بیابان شده و هیچ از آن نمانده...
آنقدر رعب آور خواهد بود که خدا میداند چه بر سر شخص خواهد آمد...


پ.ن: ای کسانی که میخواهید پیله کنید به بک آپ گرفتن از هارد و رعایت این مسائل، بدانید :برای بک آپ یک ترابایت اطلاعات، فضای کافی نداشتم، وگرنه حتماً این کار را می کردم!
  • ضیاءالدین
روزی روزگاری، وقتی آن سالهای اول فعالیت دانشجویی ام را طی میکردم، گاهی اوقات مجبور می شدم شب ها تا دیر وقت در دانشگاه بمانم و کارهای فوریتی که همیشه هم آوارشان بر سرمان خراب شده بود را(با کمک بقیه دوستان) به جایی برسانم و بعد، مثلاً ساعت 2 بعد از نیمه شب، وقتی به خوابگاه برمیگردم و با درب بسته اش روبرو می شوم، از روی دیوار خوابگاه وارد بشوم و الباقی ماجرا...
حال دوباره رسیده ایم به روزهای پر تنش و قدری پرکار و حالا با ورودی های جدیدتر از خودم باید کار کنم؛ ساعت تازه از نیمه شب گذشته، دوستی که قرار است با کمک هم کاری را تمام کنیم، به من تذکر می دهد که ساعت بسته شدن درب خوابگاه نزدیک است باید برود؛ می گویمش قدری منتظر بماند و صبر کند تا با کمک هم کار را تمام کنیم و سر وقت برسانیم؛ بعد هم از دیوار خوابگاه بالا برود و برسد به اتاق و محل خواب عزیزش!
میگوید نه، از در می روم...
اصلاً کاری به این ندارم که بالا رفتن از دیوار خوابگاه دقیقاً چه مفسده ی جبران ناپذیری در زندگی بشر در طی قرون و اعصار داشته است و این حرف ها...
اما حالا که کار را نیمه تمام به نیت رسیدن به درب خوابگاه، رها کرده و رفته، یک جمله در ذهنم رژه می رود:
قبل تر ها، دیوار آرمانخواهی مان، خیلی بلند از دیوار خوابگاه بود!
  • ضیاءالدین

به نرخ شرف

۱۳
مهر

روی صندلی ترمینال، منتظر نشسته بودم تا وقتش برسد؛

کسی که ظاهرش قدری غیرعادی بود برایم آمد نشست روی صندلی های آن طرف تر؛ لباس خاصی به تن داشت، مثل بادگیر یا چیزی شبیه آن؛ بی خیال قیافه ی یارو شدم که به نظر شبیه لرها بود چهره اش؛

چند دقیقه بعد دستش را بلند کرد که یعنی یک لحظه بیا؛ قدری حرف زد و گفت به پول نیاز دارد و کشتی گیر است -گوشش هم کلمی بود البته- و اهل فلان شهر و لک است و خیلی غیرتی و فلان و بهمان؛ گفت پولش گم و گور شده و به پول نیاز دارد و آدم بی پولی نیست و تا ساعت فلان پول را به من برمیگرداند و شماره ی کارت بانکی را هم خواست؛ به مادرش هم قسم خورد و تأکید کرد که من لر و لک هستم و این مسائل برایم خیلی مهم است و این صحبت ها!

نیازی به فکر کردن نبود؛ قبلتر ها با خودم قرار گذاشتم که وقتهایی که کسی این طور حرفها را بزند، ولو تضمینی هم نباشد، ولو حس کنم که دروغ میبافد و برگشتی در کار نیست، اگر داشته باشم، بدهم مبلغ را!

با خودم قبلاً حساب و کتابش را کرده ام که اگر یک درصد هم ممکن باشد که او واقعاً نیاز دارد، و من اشتباه حس کرده ام، به این می ارزد که مردانگی ظاهری را نفروشم به ریال امروز تا مبادا روزی کسی که واقعاً نیازمند است دست خالی برگردد!

مبلغ را دادم؛ با این فرض که برگشتی هم در کار نیست؛ و البته برگشتی هم واقعاً در کار نبود؛

از آن روز یک حسرت اما به دلم مانده؛

این که به یارو باید این را میگفتم که "اگر واقعاً نمی توانی برگردانی پول را و یا حتی نمیخواهی برگردانی، اشکالی ندارد، بگو نمیخواهی برگردانی، من پول را پس نمیگیرم از تو؛ اما این دروغ را نمی توانم ببخشم؛ راحت باش و بگو که برگشتی در کار نیست تا من دل چرکین نشوم به هر کسی که ممکن است واقعاً نیازمند باشد؛ بگو تا حالم به هم نخورد از این که کسی بخاطر ریال امروز، حاضر است شرفش را بفروشد؛ چه رسد به این که بخواهد قسم به دروغ هم بخورد؛..."

همیشه از ضرر ها و حقوق مادی ام به راحتی گذشته ام؛ حتی از حقوق معنوی خودم هم می گذرم معمولا؛ اما جایی که پای گند زدن به عقاید جامعه در بین باشد، برای من کوتاه آمدنی در کار نیست؛ اگر مثقال ذره ای حقی داشته باشم، نمی گذرم بابت دروغ و عدم وفای به عهد!

پ.ن: مهم نیست که نژادش واقعاً لر بوده یا نه، مهم نیست که ایرانی بوده یا نه؛ این که از لر بودنش گفتم، بخاطر این بود که لرها معروفند به این عقیده و پای بندی به عهدشان؛ بدیهیست که سوءاستفاده از این شهرت و صفت خوب لرها باعث رنجش بیشتر من شده و یکی از همان حقوقی که نمی گذرم همین است!

  • ضیاءالدین