رستاخیز

رمز ماندن همین بود...

رستاخیز

رمز ماندن همین بود...

توضیح: روزگار بعضی ها را با خود برد و برخی در انتظار رفتن اند...اما بعضی هم خلاف عادت، ماندند و ماندند و ماندند...همانها که مردند،قبل از مردن...و در زمان حیات مادی، رستاخیز خود را خود رقم زدند و رمز ماندن شان همین بود...پس از رستاخیز، حیات، جاودانه میشود... {ضیاءالدین.ح}

پیام های کوتاه

تولید ملی حمایت از کار و سرمایه ایرانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

فرق است میان شعری که انتظار را در گریه و زاری منحصر می کند و ندبه ی مبارزان را به مخدر منتظرنمایان تبدیل می کند، با شعری که منتقم را در کنار مستضعفین و آنها که واقعا فقط امیدشان به اوست تصویر می کند.

اولی کلا دلش می خواهد فقط گریه کند و عشق بازی های مبتذل را به صمصام المنتظر نسبت دهد.

دومی حالش حال اوست که فرمود هرگاه در میدان مبارزه، فشار بر ما زیاد می شد، به نبی خدا پناه می آوردیم و انرژی می گرفتیم.

اولی می گوید: چه شب ها که زهرا دعا کرده تا ما همه شیعه گردیم و بی تاب مولا.

اولی می گوید اگر عاشقانه وفادار یاری، بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت!

همان ابتذال و تقلیل انتظار به ندبه خوانی و گریه و زاری!

دومی اما شعرش جنس دیگری دارد:



"با آفتاب صمیمی"


او همین جاست همین جا
نه در خیال مبهم جابلسا
و نه در جزیره ی خضرا
و نه هیچ کجای دور از دست

من او را می بینم
هر سال عاشورا
در "مسجد بی سقف آبادی"
با برادرانم عزاداری می کند

او را پشت غروبهای روستا دیدم
"همراه مردان بیدار
مردان مزرعه و کار"

وقتی که « بالو » بر دوش
از ابتدای آفتاب بر می گشتند

او را بر "بوریای محقر مردم" دیدم

او را در میدان شوش، "در کوره پز خانه" دیدم

او را به جاهای ناشناخته نسبت ندهیم، انصاف نیست
مگر قرار نیست او نقش رنج را
از آرنجمان پاک کند
و در سایه استراحت
آرامش را بین ما تقسیم کند

وقتی مردم ده ما
برای آبیاری مزرعه ها
به مرمت نهرهای قدیمی می رفتند
او کنار تنور داغ
با « سیب گل » و « فاطمه » نان می پزد
برای بچه های جبهه

"او در جبهه هست"
"با بچه ها" فشنگ خالی می کند
و صلوات می فرستد

او همه جاست

در اتوبوس کنار مردم می نشیند
با مردم درد دل می کند
و هر کس که وارد اتوبوس شود
از جایش برمی خیزد
و به او تعارف می کند
و لبخند فروتنش را به همه می بخشد

او کار می کند کار، کار
و عرق پیشانی اش را
با منحنی انگشت اشاره پاک می کند

در روزهای یخبندان
سرما از درز گیوه ی پاره اش
وارد تنش می شود

و به جای همه ی ما از سرما می لرزد

او با ما از سرما می لرزد
او بیشتر پیاده راه می رود
اتومبیل ندارد
کفشهایش را خودش پینه می زند

او ساده زندگی می کند

و ساده ی دیگر مثل او کسی است که
هنوز هم
نخل های کوفه عظمتش را حفظ کرده اند

او از خانواده شهداست
شبهای جمعه به بهشت زهرا می رود
و روی قبر شهدا گلاب می پاشد

باور کنید فقیرترین آدم روی زمین
از او ثروتمند تر است

او به جز یک روح معصوم
او به جز یک دل مظلوم هیچ ندارد

و خانه خلاصه ی او
نه شوفاژ دارد نه شومینه

او هم مثل خیلی ها از گرانی، از تورم
از کمبود رنج می برد

او دلش برای انقلاب می سوزد
و از آدمهای فرصت طلب بدش می آید
و از آدمهای متظاهر متنفر است
و ما را در شعار
« جنگ جنگ تا پیروزی » یاری می دهد

او خیلی خوب است
او همه جا هست

برادرانم در افغانستان
با حضور او دیالکتیک را سر بریدند
و عشق را برگزیدند

او در تشییع جنازه ی « مالکم ایکس » شرکت کرد

و خطابه ی اعتراض را
در سایه مقدس درخت « بائوباب »
برای سیاهان ایراد کرد
سیاهان او را می شناسند
آخر او وقتی می بیند
آفریقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود
دلتنگ می شود

چندی پیش یک شاخه گل سرخ
بر مزار « خالد اسلامبولی » کاشت
و گامهای داغش را
چنان در کوچه ها ی یخ زده مصر کوبید
که حرارت آن تا دور دستهای خاورمیانه را
متفکر کرد

او خیلی مهربان است

وقتی « بابی سندز » را خود کشی کردند!
او به دیدن مسیح رفت
و ما را با خود تا مرز مهربانی برد

باور کنید اگر او یک روز
خودش را از ما دریغ کند
تاریک می شویم

در اردوگاههای فلسطین حضور دارد
و خیمه ها را می نگرد
که انفجار صدها مشت را
در خود مخفی کرده اند

خیمه ها او را به یاد آب و التهاب می اندازد
و بلاتکلیفی رقیه ( علیها السلام ) را تداعی می کنند

خیمه یعنی آفتاب را کشتند
خیمه یعنی خاک داریم، خانه نداریم

خدا کند ما را تنها نگذارد

و گرنه امیدی به گشودن پنجره ی بعدی نیست

او یعنی روشنایی، یعنی خوبی

او خیلی خوب است
خوب و صمیمی و ساده و مهربان
من می گویم، تو می شنوی
او خیلی مهربان است
او مثل آسمان است
او در بوی گل محمدی پنهان است.


سلمان هراتی علیه الرحمه

  • ضیاءالدین